𓂃✧• {چند پارتی شوگا} •✧𓂃
🔴توجه:دوست ندارید نخونید🔴
باز هم مثل همیشه به روز مزخرف دیگه رو شروع کردم...
شاید بپرسی که چرا روز مزخرف؟....خب باید بگم که قضیه از یک هفته قبل شروع شد......
{ یک هفته قبل ساعت 8شب}
ا/ت با صورت قرمز شده داخل خونه میاد....شوگا منتظر روی مبل نشسته بود و چراغ ها ی خونه کامل خاموش بود...بجز یه نور کم از گوشی...
شوگا*عصبانی*: چرا انقدر دیر اومدی؟
ا/ت*ترسیده*: وای...ترسوندیم...چرا توی تاریکی نشستی؟
شوگا*عصبانی*: سوالو با سوال جواب نمیدن
ا/ت: آه...خب...
شوگا*فریاد*: خب چی؟ رفته بودی بار برای خودت عشق و حال درصورتی که من گفته بودم اجازه نداری بری یا اگر رفتی با من میری...ولی تو گوش نکردی
ا/ت*ناراحت*: باشه...چرا داد میزنی
شوگا: چون انگار فقط با داد زدن حرف ها میرن تو مُخت
ا/ت: هی...اینجوری نیست...درست صحبت کن
شوگا: اگه نخوام چی ها؟....خودت بگو...الان چجوری تنبیهت کنم تا آدم بشی
ا/ت*یه قطره اشک*: شوگا...زیادی داری سخت میگیری...من فقط حوصلم توی خونه سر رفته بود...مگه بچم که تنبیه بشم
شوگا: مگه فقط بچه ها تنبیه میشن ها؟...که حوصله سر رفته بود...چرا فیلم ندیدی؟ چرا نرفتی کافه؟...چرا به من زنگ نزدی؟
ا/ت: خیلی وقت بود بار نرفته بودم
شوگا*داد* چرا به من نگفتی باهات بیام؟
ا/ت*گریه*: بهت زنگ زدم جواب ندادی...به منشی زنگ زدم گفت جلسه داری
شوگا بدون حرف و عصبانی از خونه خارج میشه و در رو با شدت زیاد پشت سرش میبنده.....ا/ت که گناهی نکرده بود همونجا روی زمین میشینه و به گریه هاش ادامه میده
{زمان حال}
خب...شوگا از اون موقع خیلی کم میاد خونه و اصلا بهم اهمیت نمیده...حتی جواب سلامم هم نمیده....از شانس بد من از همون موقع هم هر روز بارون میاد...من از بارون و رعدوبرق خوشم نمیاد...چون یه خاطره خیلی بد توی اون زمان داشتم...
داشتم ناهار درست میکردم که جای تعجب داشت ولی شوگا اومد خونه....
ا/ت: سلام
شوگا:....
ا/ت: ناهار میخوری؟
شوگا:......
شوگا مستقیم توی اتاق رفت و بعد از برداشتن چندتا پرونده دوباره رفت....
ا/ت*بغض*:ولی من غذا درست کردم
باز هم مثل همیشه به روز مزخرف دیگه رو شروع کردم...
شاید بپرسی که چرا روز مزخرف؟....خب باید بگم که قضیه از یک هفته قبل شروع شد......
{ یک هفته قبل ساعت 8شب}
ا/ت با صورت قرمز شده داخل خونه میاد....شوگا منتظر روی مبل نشسته بود و چراغ ها ی خونه کامل خاموش بود...بجز یه نور کم از گوشی...
شوگا*عصبانی*: چرا انقدر دیر اومدی؟
ا/ت*ترسیده*: وای...ترسوندیم...چرا توی تاریکی نشستی؟
شوگا*عصبانی*: سوالو با سوال جواب نمیدن
ا/ت: آه...خب...
شوگا*فریاد*: خب چی؟ رفته بودی بار برای خودت عشق و حال درصورتی که من گفته بودم اجازه نداری بری یا اگر رفتی با من میری...ولی تو گوش نکردی
ا/ت*ناراحت*: باشه...چرا داد میزنی
شوگا: چون انگار فقط با داد زدن حرف ها میرن تو مُخت
ا/ت: هی...اینجوری نیست...درست صحبت کن
شوگا: اگه نخوام چی ها؟....خودت بگو...الان چجوری تنبیهت کنم تا آدم بشی
ا/ت*یه قطره اشک*: شوگا...زیادی داری سخت میگیری...من فقط حوصلم توی خونه سر رفته بود...مگه بچم که تنبیه بشم
شوگا: مگه فقط بچه ها تنبیه میشن ها؟...که حوصله سر رفته بود...چرا فیلم ندیدی؟ چرا نرفتی کافه؟...چرا به من زنگ نزدی؟
ا/ت: خیلی وقت بود بار نرفته بودم
شوگا*داد* چرا به من نگفتی باهات بیام؟
ا/ت*گریه*: بهت زنگ زدم جواب ندادی...به منشی زنگ زدم گفت جلسه داری
شوگا بدون حرف و عصبانی از خونه خارج میشه و در رو با شدت زیاد پشت سرش میبنده.....ا/ت که گناهی نکرده بود همونجا روی زمین میشینه و به گریه هاش ادامه میده
{زمان حال}
خب...شوگا از اون موقع خیلی کم میاد خونه و اصلا بهم اهمیت نمیده...حتی جواب سلامم هم نمیده....از شانس بد من از همون موقع هم هر روز بارون میاد...من از بارون و رعدوبرق خوشم نمیاد...چون یه خاطره خیلی بد توی اون زمان داشتم...
داشتم ناهار درست میکردم که جای تعجب داشت ولی شوگا اومد خونه....
ا/ت: سلام
شوگا:....
ا/ت: ناهار میخوری؟
شوگا:......
شوگا مستقیم توی اتاق رفت و بعد از برداشتن چندتا پرونده دوباره رفت....
ا/ت*بغض*:ولی من غذا درست کردم
۱.۶k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.